ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
یک
برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما
نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى
کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف
پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى
سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را
نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من
جوابش را
نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و
چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد
دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر
من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت
مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهنویس بازى کند.
برنامهنویس
نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه
کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد. حالا
نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى
از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآید ۴ پا؟» برنامهنویس
نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات
موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش
به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو
کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست
الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ
(chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت،
مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس
مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
برنامهنویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه
بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵
دلار به برنامهنویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ..